آیناز سالاریفر، ۱۳ ساله - از مدرسه به خانه برگشتهام. هیچکس در خانه نیست. دفترچهی «زنگ خلوت» را برمیدارم و امروز را مینویسم.
روزدرمیان، برادرم کلاس زبان است. مادر به باشگاه ورزشی میرود. بابا برای رفاه خانواده آنقدر کار میکند که هر روز احساس میکنم لاغر و لاغرتر میشود.
یادم باشد وقتی برایش چای میبرم، بگویم حتماً به درمانگاه سر خیابان برود و بهانهای برای وقتنداشتن نیاورد. نگرانم که مبادا بیمار شده باشد.
روزهای زندگی میگذرند. زندگی ما حتی اگر از آن راضی نباشیم، میگذرد و این ما هستیم که باید روزهایمان را زیبا کنیم و به آنها رنگ انسانیت ببخشیم.
اینکه چگونه به روزها رنگ انسانیت ببخشیم شاید طنز به نظر برسد. به قول دوستم، فائزه، بخشیدن رنگ انسانیت به روزها غیرقابل تصور است. نمیتوان قبول کرد، اما من از خودم شروع کردهام.
به تقویم هم که نگاه کنیم، میبینیم که هر مناسبت، اتفاق یا شخص، یک روز یا یک هفته را به خود اختصاص داده است.
اکنون همهی ما نوجوانها در بزرگترین چالش زندگی هستیم. چالشی که رفتارها، اخلاق و عادات ما همگی در همین دوران شکل میگیرد.
چهقدر خوب است که هر هفته را با یک هدف شروع کنیم.
یعنی چه؟
یعنی اینکه مثلاً به خودمان بگوییم این هفته، هفتهی لبخند آوردن روی لب دیگران است؛ یا اینکه در این هفته یک کار مادر را بیآنکه به ما بگوید انجام دهیم.
مثل چی؟ مثل جمعکردن لباسهای روی رختآویز و اتو زدن آنها. بعد برویم مادربزرگ را بغل کنیم که اینقدر احساس تنهایی نکند.
اسمش را بگذاریم «هفتهی مهربانی».
یک هفته بعد، باز یک کار خوب دیگر. هفتهی بعد، یک فکر جالب دیگر.
بعد، چند ماه که بگذرد، میبینی تو به هفتهها و روزها، رنگ انسانیت بخشیدهای و این موضوع باعث میشود احساس خوب و قدرتمندی داشته باشی.
فکر میکنم صفتهای خوبی وجود دارند که درحال فراموشی هستند. نباید بگذاریم فناوری، ما را مسخ کند. اگر همهی ما چنین هفتههایی داشته باشیم، دنیا جای بهتری برای زندگی میشود و ما فناوری را مثل یک اسب وحشی مهار میکنیم.
اما اگر حواسمان پرت شود، یکباره متوجه میشویم نه خانواده داریم و نه چیزی از خودمان که روزگاری دوستش داشتیم باقی مانده است.